• وبلاگ : تـــــو عَــشــــقـــــ مــــَنـــــي
  • يادداشت : کـــآش . . . کــآش
  • نظرات : 1 خصوصي ، 5466 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    36   37   38   39   40    >>    >
     
    آهنگ هاي خدا هميشه زبياست.
    گوش کن… صداي طبيعت را…
    صداي رودخانه.. صداي يک پرنده…
    صداي تپش قلبت… چه دلنواز نواخته شده اند!!!
    تار دلتان نزد خداست…..
    مي خواهم از خدا که بزند بهترين پود ها را بر تار وجودتان و بسازد ترانه اي زيبا از سرنوشتتان ...
    ولــيـ مــنـ بـــهـ خـاطر هــمـيــنـ حـــــــسـ دوســـتـشـ دارم .
    تــنـهـا کـــهـ باشـيـ نگاهـــتـ دقــيـقـ تــر مــيـ شــود و مـــعـنـا دار ؛
    چــيـزهــايــيـ مـيـ بيني کـــهـ ديگرانـ نــميـ بينند،
    در خــيـابانـ زودتر از همـــهـ ميــفـهـمـيـ پايــيـز آمده
    و ابرها آســمـانـ را محـــکـم در آغــــوشـ کشـــيـده اند
    مــيـتـوانــيـ بيـ توجـــهـ بـــهـ اطــرافـ،
    ســاعتهــا چـشـم بـــه آســـمانـ بــدوزـي و تــولد بارانـ را نظاره گــر باشــيـ.

    تــنـهـا حســيـ اسـتـ کــهـ بـــــهـ مـــنـ فــرصـتـ مـــيـ دهــد خـــودم باشـــم
    با خـــودم کـــهـ تــعـارفـ نــدارم !
    ســالهـاستـ بـــهـ تــنـهـايــيـ عـادتـ کـــرده ام....
    عـــشــق هــديـــهـ ايـــسـتـ کهـ خـــداونــد ســـاده بــــهـ تــــو نـمـي دهـد ! بـار هــا
    امــتـحـانـتـ مـي کـنـد ! و در آخــــر عــشـقـ واقـعــي را بـــهـ تــو هــديــــهـ مـيـ کند
    درســـت ـزمـــانـيـ که قـــدرشـ ـرا کامــلـ مـيدانـيـ
    چه زيباست وقتي مي فهمي...

    کسي...

    زير اين گنبد کبود انتظارت را مي کشد... ..
    مي دانــــي چقــــدر ســـخت اســـت كه مـ?ــن باغـــم قلـــم بـــردارم

    با بغــــض واژه هـــ?ــــايم را انتخــاب كــنــم

    وبا اشــكـــ آن هارا بنــويســـم

    وتـــو با خنـــده آن هـــارا بخوانــ?ـي؟

    مي دانــ?ــي ?..؟؟؟
    چه زيباست وقتي مي فهمي...

    کسي...

    زير اين گنبد کبود انتظارت را مي کشد... ..
    تــنـهـايــيـ را دوســـتـ دارم .
    عـادتـ کـــرده ام کــــهـ تــنـهــا با خــودم باشـــم ،
    دوســتــيـ ميــگـفتـ عـيــبـ تــنـهـايــيـ ايــنـ اســتـ کـــهـ
    عـادتـ مــيـکـنــيـ ... خــودت تـصــمـيـمــيـ مـيـ گيريـ ،
    تــنـها بــــهـ خــيـابانـ مــيـ رويـ،
    و بـــهـ تــنـهـايــيـ قـدم ميزنـيـ .
    پــشـتـ مــيـز کــافـيـ شــاـپـ تــنـهـايــيـ مـيـ نشينـيـ
    و آدمــهـا را نــگاه ميــکنيـ ،
    دلم يک در مي خواهد که بازش کنم

    و پشتش تو باشي !

    با دسته اي از رزهاي سرخ که هنوز غنچه اند ..

    و در آغوشت بودنشان حسادتم را شعله ور مي کند

    و تو آنقدر بماني تا باز شوند

    دلم دو فنجان چاي مي خواهدکه زير ريز نگاه تو بريزمشان

    که بهانه ي با هم نشستنمان شوند

    و ما سردترين چاي جهان را بنوشيم

    دلم چمداني مي خواهد که بازش کني

    و پر از يادبودهاي من باشد

    دلم يک دفتر ، شعر مي خواهد

    به خط تو براي من

    که بگويي سرودمت

    به هر زمان

    به هر زبان

    به هر بيان

    و من در بيت بيتش گم شوم




    دريغ مي کني از من نگاه را حتي
    و نيز زمزمه ي گاه گاه را حتي
    من وتو ره به ثوابي نمي بريم از هم
    چرا مضايقه داري گناه را حتي ؟
    تو اشتباه بزرگ مني ببخشايم
    به ديده مي کشم اين اشتباه را حتي

    شعر رهايي است
    نجات است و آزادي

    ترديدي است

    که سرانجام

    به يقين مي گرايد


    پلک بستي که تماشا به تمنا برسد
    پلک بگشا که تمنا به تماشا برسد

    چشم کنعان نگران است خدايا مگذار
    بوي پيراهن يوسف به زليخا برسد

    ترسم اين نيست که او با لب خندان برود
    ترسم اين است که او روز مبادا برسد


    يک نفر همره باد

    يک نفر خسته از اين دغدغه ها

    آن يکي منتظر بوي نسيم

    همه هستيم در اين شهر شلوغ

    غرق در زندگي سخت پر از مشغله ها


    ديگران را ببخش
    نه به اين خاطر که لايق بخشايشند
    به اين خاطر که تو لايق آرامشي.
     <    <<    36   37   38   39   40    >>    >